نامه عاشقانه یه پسر اهل کلین

دلم برات تنگ شده...اما من میتونم این دوری رو تحمل کنم...

 

به فاصله ها فکر نمیکنم ...می دونی چرا؟؟؟ اخه...

 

جای نگاهت روی نگاهم مونده...رد احساست روی دلم جا

 

مونده...می تونم تپش های قلبمت رو بشمارم...

 

چشمهای بیقرارت هنوز دارن باهام حرف می زنن...حالا چطور

 

بگم تنهایم؟...چطور بگم تو نیستی؟...اره خودت می دونی می دونی

 

که همیشه با منی...می دونی که تو توی لحظه لحظه های من جاری

 

هستی...اخه تو توی قلب منی...برای همینه که همیشه با منی...برای

 

همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...اخه که هر وقت که دلم

 

برات تنگ میشه ...هر وقت حس می کنم دیگه طاقت ندارم ...دیگه

 

نمی تونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق

 

می کشم ...صدای مهربونت رو می شنوم...و اخر همه اینها به یه

 

چیز میرسم به عشق تو اره به تو اون وقت دلتنگیم برطرف می شه...

 

اون وقت تو رو نزدیک تر از همیشه حس می کنم...اون وقت دیگه

 

تنها نیسم...حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوستش دارم...به این

 

تنهایی دل بستم ...حالا می دونم این تنهایی خالی نیست...پر از یاد

 

عشقه...پر از اشکهای گرم عاشقونه.............منوجان مینوی جهان 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد