رفتم به کنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه میبرد ز دست
چون قصه درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست...!
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ...
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ...؟!
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
...
در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم ...
در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید:
پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخش گفتم:
اگر وقت دارید !!!
خدا خندید و گفت
وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم ؛ چه چیز بشر شما را متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد ؛ کودکی شان
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند
و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست بیاورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند
بنابراین
نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
اینکه آنان به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دستهای خدا دستانم را گرفت
و من دوباره پرسیدم
به عنوان یک پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را به فرزندانت بیاموزی؟
او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که:
اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد
تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد
ثروتمند کسی است که به کمترینها نیاز دارد
بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساسشان را نشان دهند
بیاموزند کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند
بلکه آنها باید خود را هم ببخشند ...
امشب دلم از عالم و آدم گرفته است ...
امشب دلم از عالم و آدم گرفته است
بغضی عجیب در نفسم دم گرفته است
هرگز نشد که از ته دل خنده ای کنم
چشمم به یاد عشق تو شبنم گرفته است
گنجشک قلب من که ندارد قرار و تاب
تنها کنار پنجره ماتم گرفته است
اهلی شدم به عادت دستان گرم تو
حالا ولی وجود مرا غم گرفته است
از تو گذشته ام و دعا هم نمی کنم
قلبم از امتحان خدا هم گرفته است ...
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم...
وحشت از عشق که نه ، ترسم از فاصله هاست
وحشت از غصه که نه ، ترسم از خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم ، صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باری پر از هیچ ، که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ماست . . .
دیرگاهیست که تنها شده ام
قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام ...
درخت همیشه پرستو رو دوست داشت
از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست,دوستش داشت
هر روز صبح بخود میگفت :امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم
اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی
سعی میکرد به پرستو بگه
دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت
شاید خجالت ...
خودش هم نمیدونست اون چیه
فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت
فردا حتما بهش میگم ...
ولی باز هم فردایی دیگر...
یک روز از سرما به خود لرزید
بغض گلوشو گرفت,انگار یخ زده بود,نه از سرما ...
پرستو رفته بود, ...
"هیچوقت فرصت هایی که برای بیان احساست به کسی نصیبت میشه رو از دست نده,...
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیش از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست ترش داشته،به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خیش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ...،نه! نفرین نمیکنم
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق
بیان کند، داستان کوتاهی
تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق
به جنگل رفتند. آنان وقتی
به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر
ایستاده و به آنان خیره شده
بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت
زن و شوهر پریده بود و در
مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست
شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت
شوهر دوید و چند دقیقه بعد
ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی
اما پرسید:
آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب
مواظبت کن و به او بگو پدرت
همیشه عاشقت بود.
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی
انجام میدهد و یا فرارمیکند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را
نجات داد. این صادقانهترین و
بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است .
کوچه های دل من، باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم، دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای، دوست قسمت شده است.
با توام،با تو، خدا
یک دل قلابی، یک دل خیلی بد،
چقدر می ارزد؟
من که هرجا رفتم،جار زدم:
شده این قلب حراج، بدوید
یک دل مجانی، قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی.
هیچوقت اما، هیچکس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید.
با توام، با تو، خدا
پس بیا این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت
یک نفر می پرسد ... چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید: شاید از رفع بلاست
یک نفر زمزمه کرد ...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد شیشه ی پنجره را زود شکست
... کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،عابری خنده کنان می آمد.
...تکیه ای از آن را بر می داشت مرهمی بر دل تنگم میشد
...اما امشب دیدم هیچکس هیچ نگفت غصه ام را نشنید
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست،اما هیچکس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟!...
بده دستاتو به دستم
تا با هم کلبه بسازیم
کلبه ای پر از من و تو
از من و تو ما بسازیم
دور بشیم از همه مردم
واسه درد هم بمیریم
با ستاره ها بخونیم
با ترانه جون بگیریم
باغچه ای و حوض و گلدون
سر تو باشه رو شونم
مثل لیلی مثل مجنون
تو باشی مادر گلها
من بشم بابای بارون
نمی دانم چه می خواهم خدایا ،
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ،
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ،
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ،
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من،
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ،
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ،
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ،
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ،
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ،
خدا را بس کن این دیوانگی ها